بابک جهانبخش نوشت: سلام این عکس ها فقط برای چند ساعت قبل از شروع جنگه !  امروز با خودم فکر می کردم چقدر از خودم دور شدم... از اون کسی که روزی با تمام وجودش نفس می کشید برای ترانه، برای موسیقی، برای اون چند دقیقه روی صحنه که زندگی می تپید توی قلبش . انگار مدت هاست دیگه نمی دونم کجام، کی ام، برای چی خلق شدم. همه چی شده اخبار، التهاب، رنج، غصه ی بی پایان مردم... نگرانی برای آینده ای که دیگه حتی نمی تونم تصورش کنم، نه برای خودم، برای بچه هام، برای نسل فردای این خاک. چقدر می تونستیم ساده و آروم زندگی کنیم... اما زندگی ما شد درگیر تصمیم هایی که هیچ وقت انتخاب ما نبود. تمام کودکی، نوجوانی، جوانی مون در شعله های یک درد بی انتها سوخت؛ هر بار به شکلی، هر بار به بهانه ای. گاهی فکر می کردم اگه به موفقیت برسم، اگه بالا برم، مسیر هموارتر می شه. اما حالا از ته دل می فهمم... وقتی اون حسِ زنده بودن، اون ریشه ی خوشحالی، توی وجودت خشک بشه هیچ ثروتی، هیچ شهرتی، نه می تونه بلندت کنه، نه می تونه نجاتت بده. یه وقت هایی هست که انگار همه چی داری، اما هیچ چی نداری . و این خاصیت تلخ زندگی در جاییه که رؤیاها دیر می رسن، یا اصلاً نمی رسن ! جایی که امید ، روز به روز کوچیک تر می شه. مگه چی میخواستیم از زندگی ؟ جز یه ذره آرامش ، یه گوشه امن ، یه دنیای بدون اضطراب ما که سقف آرزوهامون آسمون نبود ! فقط میخواستیم شب ها رو با دل قرص بخوابیم ، بچه هامون رو با خیال راحت به فردا بسپریم ولی حتی همین ها هم ازمون گرفته شد . چی فکر می کردیم و چی شد ! نمیدونم انگار خدا هم باهامون قهر کرده. یا شاید ، صدای ما دیگه به آسمون نمی رسه... باور کنید حتی دیگه دل و دماغ فعالیت تو مجازی هم نیست چقدر یهو همه چی پشت هم شد کرونا و ... و فقط جنگ رو کم داشتیم که اینم دیدیم اونم نه برای اولین بار !!! از صمیم قلبم به همه عزیزانی که صدمه دیدن و عزیزانشون رو از دست دادن ابراز همدردی میکنم الهی خدا بهتون صبر بده  |