مادرم گفت: «امروز روز عاشورا است، پاشو بریم روضه تا یه حرف حسابی به گوشت برسه.» من هم گفتم: «آخه مادر، من حرف حسابی رو تو روضه و اینا نمیزنم. با خانمم برو، خانمم هم زن مهربونی است.» مادر گفت: «برو، روزهات رو بگیر.» من هم باور کنید، رفتم و وضو گرفتم. حالا که کار میکنم، میز کارم رو به قبله گذاشتم. اهل تظاهر نیستم، ولی وضو گرفتم و جلوی حضرت دعا و توسل کردم. بعد نشستم و طراحی کردم. عصر عاشورا بود و قبلاً بهش فکر نکرده بودم. وقتی نزدیکای غروب بود، مادر و خانمم اومدن و تقریباً طرح تابلو تموم شده بود. |